اپاندیس بی موقع
سلام نی نی خوبی فسقلی؟؟؟ می دونم تو هم ناراحت شدی و ناراحتی من و حس کردی ولی نمی شد کاری کرد. داستان از جایی شروع شد که من مشغول کارای خونه بودم و داشتم رو تختی ها رو عوض می کردم که تلفن زنگ زد دیدیم بابای بابایی و داشت در مورد باغبونه حرف می زد حرفش که تموم شد خداحافظی کردیم بعد تلفن پیش خودم گفتم چرا مامان بابایی با من حرف نزدگفتم حتما سرش درد می کرده باز اخه چند روز پیش سرما خورده بود. خلاصه بازم مشغول کارام شدم و یه 2 ساعتی گذشت ساعت 9:30 بود که مامان بابایی زنگید از صداش معلوم بود عصبانی و دمقه دنبال بابایی می گشت هرچی بهش گفتم چی شده گفت بعدا می فهمی بذار دانیال بیاد م...
نویسنده :
نــگاری
13:47