اپاندیس بی موقع
سلام نی نی
خوبی فسقلی؟؟؟ می دونم تو هم ناراحت شدی و ناراحتی من و حس کردی ولی نمی شد
کاری کرد. داستان از جایی شروع شد که من مشغول کارای خونه بودم و داشتم رو تختی ها رو
عوض می کردم که تلفن زنگ زد دیدیم بابای بابایی و داشت در مورد باغبونه حرف می زد
حرفش که تموم شد خداحافظی کردیم بعد تلفن پیش خودم گفتم چرا مامان بابایی با من حرف
نزدگفتم حتما سرش درد می کرده باز اخه چند روز پیش سرما خورده بود.
خلاصه بازم مشغول کارام شدم و یه 2 ساعتی گذشت ساعت 9:30 بود که مامان بابایی زنگید
از صداش معلوم بود عصبانی و دمقه دنبال بابایی می گشت هرچی بهش گفتم چی شده
گفت بعدا می فهمی بذار دانیال بیاد منم دیگه اصرار نکردم فهمیدم داره رعایت حال من
می کنه. گفتم باشه اومد می گم زنگ بزنه بهتون دیگه سر و کله اش پیدا می شه
بابایی اومد خونه و من هنوز لباسهاش و در نیاورده بود گفتم زنگ بزنه خونشون یه اتفاقی افتاده
و بابایی زنگید خونشون و معلوم شد که واقعا اتفاق بدی افتاده
از حرفاشون فقط فهمیدم دیبا عمل کرده یعنی عمه خانوم شما یهو تو دلم خالی شد و صبر کردم
تلفنش تموم شه ولی مگه تموم می شد اشکم در اومد زیر زیرکی اشکامو پاک می کردم
همش فکر می کردم عمل چی؟؟؟؟ چی شده یعنی؟؟؟
اخه عمه خانوم شما (دیبا) داره تو مسکو درس می خونه و تنها زندگی می کنه
همش فکر می کردم تنهایی داره چی کار می کنه تا اینکه بابایی حرفش تموم شد و گفت
آپاندیس دیبا ترکیده و عمل شده اول باورم نشد فکر می کردم که عملش خیلی بزرگ تره
می گن آپاندیس که من ناراحت نشم
خلاصه ما بودیم تلفن و بوق های اشغال و خط هایی که راه نمی داد
بالاخره گرفت هورااااا دیبا حالش خوب بود کلی بابایی خندوندش و دیبا گفت خوبم
و لزومی نداره کسی بیاد اینجا و خوب می شم زودی و ....... وقتی گوشی گرفتم باهاش حرف
بزنم فقط 3 کلمه تونستم بهش بگم سلام ....خوبی؟..... خیلی بیشعوری..... و بعد
دیگه نتونستم جلو اشکامو بگیرم دیبا واسه من مثل خواهر نداشته ام.
ای بابا حالا خوبه خدا رو شکر حالش خوبه کلی نگرانش بودم حالا عمل آپاندیس خیلی عمل بزرگی
نیست ولی اینکه اونجا تنهاست ادم و نگران می کنه حالا خوبه یه چند تا ایرانی اونجا هست
و خوبیش اینه که تو این جور مواقع هوای هم دیگرو دارن
امروزم باهاش حرف زدم حالش خیلی خیلی بهتر بود و کلی با هم حرف زدیم خدا رو شکر که حالش
خوب شده و کلی خوشحال شدم باهاش حرف زدم