10 روزی که گذشت
سلام به همه
10 روزه که من مامان شدم و یه فرشته کوچولو مهمون خونمون شده امیدوارم بتونیم
به خوبی ازش مراقبت کنیم
کلی حرف دارم از این 10 روز کلی حرف که فکر کنم خیلی ها دوست داشته باشن بشنون
اول از روز زایمان می گم یعنی جمعه 23 فروردین
من صبح ساعت 9 باید می رفتم بیمارستان شبش تموم کارامو انجام دادم ساکمو چک کردم
لباس های همسری رو اتو کردم ظرفها رو چیدم تو ظرفشویی لباس ها رو پهن کردم
خلاصه هر چی کار عقب مونده داشتم انجام دادم و خوب طبیعتا یه مقداری استرس هم داشتم.
همسری هم کلی استرس داشت البته نه تنها این شب بلکه از چند شب قبل تیک گرفته بود
داداشمم ساعت 12 شب بود پاشذ اومد خونمون و گفت می خوام صبح با شما بیام
تا پاسی از صبح بیدار بودم و نزدیکهای صبح یه کوچولو خوابیدم
ساعت 8 همه رو بیدار کردم خودمم پاشدم آرایش کردم و یه مستند در مورد خواننده ها بود
گذاشتم تا داداشم نگاه کنه همسری هم رفت حموم و کلی به خودش رسید
ساعت 9 من تو بیمارستان بودم رفتم پذیرش و رضایت نامه ها رو پر کردیم مامانم و بابام
هم رسیدن و همه منو همراهی کردن سمت بلوک زایمان. رفتم تو و فکر می کردم
چند دقیقه دیگه همین جا بچه مو می زارن بغلم ولی فقط لباسمو عوض کردم
گان پوشیدم و لباسامو تحویل دادم. فشارمو گرفتن و ضربان قلب بچه رو چک کردن
بعد بهم سرم وصل کردن یه مدت نه خیلی طولانی گذشت و گفتن پاشو بریم بخش
جراحی پاشدم و اومدم بیرون و مامان و همسری رو دیدم که نگران نشستن پشت در
با من اومدن بالا جلو بخش براشون دست تکون دادم ولی داشتم از استرس می مردم
یهو دیدم مامانم داره گریه اش می گیره سریع رفتم تو نموندم چون یه تلنگر باعث می شد
حسابی گریه کنم. خیلی خودمو کنترل کردم
بردنم تو یه اتاق گفتن بشین تا دکتر بیاد منم نشستم یه خانومه هم تازه از اتاق عمل
اومده بود و شروع کردیم به حرف زدن
خلاصه فکر کنم یه 45 دقیقه گذشت تا دکتر اومد و اتاق خالی شد. دکتر هم تا منو دید گفت
چطوری؟؟؟ گفتم خوبم ولی می ترسم گفت از رژ لبت معلومه و یه ذره سر به سرم گذاشت
با پاهای خودم رفتم تو اتاق عمل و خداییش خیلی تر و تمیز و بزرگ بود نشستم روی تخت و
اماده شدم هی هم به دکتر می گفتم نمی شه بهم بیهوشی بدین دکتر هم هی
می گفت نخیرم نمی شه دختر خوبی باش حرف گوش کن
بالاخره دکتر بیهوشی اومد و روی تخت نشستم و سوزن و بین مهره ها زد و ماده
بی حسی رو تزریق کرد وبعد سریع رفتم پایین تخت و خوابیدم حالا انگار همه رفتن رو دور
تند . تند تند می چرخیدن و پارجه های سبز رو روی پهن می کردن کمرم گرم گرم شده
بود کم کم پاهامم بی حس بی حس شد. به شکمم بتادین زدن و یه پارچه جلو صورتم
وصل کردن به یه دستم دستگاه فشار وصل بود یه دستمم سرم و ضربان قلب
بی حال شده بودم تو چشام اشک جمع شده بود داشتن تکونم می دادن می فهمیدم ولی
هیچ حسی نداشتم چند لحظه بعد گفتن می خوایم به زیر قفسه سینه ات فشار بیاریم
شاید احساس کنی ، فشارا شروع شد و من می دونستم به زودی قشنگ ترین صدای
دنیا رو می شنوم
یهو دکتر شروع کرد بسم الله الرحمن الرحیم بعد گفت چطوری پسر کوچولو؟؟؟ و صلوات فرستاد
و یهو صدای گریه کل اتاق وبرداشت وای خدای من یعنی من مامان شدم؟؟؟ اشکم سرازیر شد
پرده جلو صورتمو برداشتن وای خدای من چه موجود کوچولویی چقدر خونین و مالین بود
تا گذاشتنش ور سینه ام ساکت شد یهو می خواست بغلش کنم ولی نمی شد
دستهامو بسته بدوم.
برداشتن و بردن تر و تمیزش کنن و من موندم صدای گریه جیگر گوشه ام دکترم مشغول
بخیه زدن بود ساعت 12:15 دقیقه ظهر بود. پسری بردن بیرون و چند دقیقه بعد هم منو
بردن و یه مدت نگهم داشتن تا یه ذره بی حسی پاهام برگرده و من شوکه شوکه بودم
باورم نمی شد که مامان شدم.
10 دقیقه بعد بردنم بیرون مامانم و همسری سریع اومدن بغلم و مامان گفت خوبی؟ گفتم
اره. اشکام همین جور می یومد همسری با یه قیافه دلسوزانه بهم گفت تو که
ما رو کشتی ما این بیرون 100 با زاییدیم. همسری خیلی خودشو کنترل کرده بود کاملا
مشخص بود.
گفتم پسرمو دیدن؟؟؟ گفتن اره دیدیمش و منو بردن تو بخش همسری هم کلی واسم
خرید کرد و نی نی رو اوردن پیشمون. فسقلی مامان 3 کیلو وزن داشت و 48 سانت قد
من مونده بودم با این ابعاد مینیاتوری چطوری لگد می زدی و شکم منو تکون می دادی
همسری رفت و وقت ملاقات همه اومدن مامان و بابام ، داداشم ، مامان و بابای همسری،
عمه ام ، خاله ام همه ذور فسقلی من جمع شده بود
اونایی هم که نبودن بهم زنگ زدن مامان بزرگ و بابا بزرگم پشت تلفن گریه کردن
دیگه کم کم بی حسی پاهام از داشت از بین می رفت وقت ملاقاتم رو به پایان بود.
نی نی شیر می خواست و داشتم به زور بهش شیر می دادم. کم کم دردام شروع شد
ولی خوب قابل تحمل بود توقع یه چیز بیشتر داشتم. پسر مامانم هی شیر می خورد و
می خوابید. شب فوق العاده بدی بود چون دردام شروع شده بود پاشدم و راه رفتم
به خاطر اینکه گردنمو تکون داده بودم عوارض بی حسی خودشونو نشون دادن
گردن درد و کتف درد بدی داشتم قفسه سینم تیر می کشید و واقعا تشک های بیمارستان
مزخرف ان. ادم تن درد هم داشته باشه دیگه تمومه. اصلا نخوابیدم تا صبح. نزدیک های صبح
پسری شروع کرد به گریه کردن. پرستارا گفتن زیاد خورده رو دل کرده ولی بعدا فهمیدیم
که پسمل مامان گشنه اش بود و چون شیر من کم بود سیر نشده بود و گریه می کرد.
فرداش اومدیم خونه هر چه قدر مامان اصرار کرد بیاین خونه ما قبول نکردم
گفتم خونه خودم راحت ترم. امدیم خونه من حسابی خوابیدم پسملی گشنه اش که می شد
می یاوردنش بغل من یه شیر می خورد و دوباره می خوابیدم.
شب که از پاشدم خیلی خیلی سرحال بودم. کلی جون گرفته بودم و می تونستم از پسملی
مراقبت کنم
خلاصه زود زود راه افتادیم من و همسری الان واسه خودمون خبره شدیم
اینم یه نمونه از حال و احوال ما
چهارشنبه 28 فروردین رفتیم آزمایش غربالگری بدیم شما فوق العاده پسر خوبی بودی
می گن بدون این آزمایش شناسنامه نمی دن باید 5 روزت می شد تا بریم واسه آزمایش
سر اسمت هم که همچنان بحثه.
اسمش یا دیاکو یا دارا حالا بستگی به ثبت احوال داره و گیر دادناش
شکمو مامان هم شیر خشک می خوری هم شیر منو . تو خواب گاهی اوقات
می خندی و من عاشق خنده هاتم. بعضی اوقاتم بعد از شیر خوردن از این لبخندات
تحویلم می دی.
مامان الان 2 تا مرد تو زندگیش داره و به هر دوشون می باله.
فرشته کوچولوی مامان من عاشق بوی تنتم من عاشق گرمای وجودتم تو بزرگترین نعمت خدایی
واقعا حس مادر شدن غیر قابل وصفه. با تموم درد و مشکلاتی که دارم فقط کافیه تو یه
صدای کوچولو در بیاری اونموقع است که من می دوم.
یکشنبه 1 اردیبهشت رفتم پیش دکتر و بخیه هامم کشیدم
از وقتی بخیه ها رو کشیدم خیلی راحت ترم. دردم خیلی خیلی کم شده.
دوشنبه 2 اردیبهشت 10 روز از تولد پسملی گذشته و من بابایی بردیمش حموم
بعد حموم حسابی خوابید. کلی هم رنگ و روش وا شد طفلکی.
شب بود مامان و بابام اومدن خونمون که اقا رو ببرن حموم که یهو دیدن من بردمش حموم
کلی جا خوردن.
اینم جوراب حوله ای های اقای پسره