این روزهای ما و ختنه آدرین
سلام آدرین کوچولو
پنجشنبه 9 خرداد من و مامان بابایی رفتیم بیمارستان واسه ختنه شما. و از اونجایی که
بابایی طاقت گریه های شما رو نداره به بهونه کار پیچوند
هر چی کار سخته میده به من
خلاصه منم شما رو بردم بیمارستانی که قبلا مامانم اونجا کار می کرده و ار اونجایی که همه
منو می شناختن و سریع کارمون رو راه انداختن و کلی هم گفتن جای مامانت خالیه
و کاش اونم می یومد و اینا
من تو خونه بهت چند قطره استامینوفن داده بودم شما هم تموم راه و حتی تو بیمارستان
خواب بودی. دکترت نیومده بود هنوز من هم شما رو برداشتم بردم اتاق دکتر
گفتم تو اتاقش می مونیم تا بیاد من که اومدم تو مریض ها فکر کردن دکتر اومده و هی در و
باز می کردن و دستیار دکتر هی مجبور بود بگه دکتر نیست و اینا از همکارا هستن
خلاصه دکتر اومد و من شما رو گذاشتم رو تخت اول بی حسی زد بهت و تو داشتی گریه
می کردی الهی قربون اشکات برم بعد اومد ختنه ات کنه من گفتم من می رم بیرون
من نمی تونم نگاه کنم گفت برو منم رفتم تو شروع کردی به گریه ومن پا به پات گریه
کردم فسقلی من.
با اینکه می دونستم بی حست کرده ولی خوب اشکم در اومد خوب. گریه شما هم
واسه این بود که به زور می خواستن پاتو صاف نگه دارن. بعد ختنه تند اومدم تو اتاق
بغلت کردم و چلوندمت. تازه تو اتاق رو دستیار دکتر جیشم کردی.
بازم خواب خواب بودی تو بیمارستان منتظر تاکسی بودم و داشتم از همه خدافظی
می کردم که شما شروع کردی گریه کردن
بندم نمی یومد گریه ات که. منم کاری از دست بر نمی اومد جز نوازش کردن شما
رفتیم خونه مامان بابایی و اونجا باز خوابیدی و فقط وقتی پاهات و تکون می دادی
گریه می کردی و وقتی که می خواستی جیشی کنی.
شب با تموم اصرارها من اومدم خونه من دوست دارم خونه خودم باشم خودمم از پس کارام
بر می ام. اومدیم خونه و شما خوابیدی یه بارم جیشی کردی و انگار دیگه سوزشی
احساس نمی کردی و از فرداشم خوب خوب بودی دیگه خدا رو شکر.
حالا بگم از بد خوابی هات که شب ها نمی خوابی گاهی اوقات و یه ذره هم بغلی شدی آقا
پسر . دیگه عادت کردم به بد خوابی هات.
از بابای بابات بگم که کلی دوستت داره و گاهی اوقات یادش می ره که ما هم خونه
زندگی داریم. همش دوست داره بریم خونشون می گه خونه ما بمونید ولی خوب نمی شه
که ما هم خونه زندگی خودمونو داریم خوب.